بابا بهم میگه:
کوثر! آنّی آچیخ اُل!.
دیدم واقعا از این حرفاست که باید بذاریش تو جیبت که همیشه همراهت باشه و همیشه بتونی از جیبت درش بیاری و نگاش کنی!:).به خاطر همین دلم نیومد باهاتون در میون نذارمش!:).
زنگ که خورد،عربی رو گذاشتم تو کیفم.زیپش رو بستم و از روی صندلی بلند شدم که برم.آیسان هم که از کلاس یک اومده به کلاس ما و بچه ها رابطه ی خیلی خوبی باهاش ندارن،داشت وسایلش رو جمع میکرد.یه لحظه حس کردم شدیدا دلم میخواد بغلش کنم.انگار یکی داشت هُلم میداد به طرفش.دو تا قدم سریع برداشتم و بدون اینکه ازش اجازه بگیرم،بغلش کردم!.یه مدت بعد که اومدم جدا شم و ازش معذرت بخوام،محکم تر از من بغلم کرد و نذاشت!.بعد از چند ثانیه که جدا شدیم،بهم گفت:تو از کجا فهمیدی که الان به یه بغل نیاز داشتم؟!:).
جا خوردم!.اون لحظه حقیقتا جا خوردم!.
چهارشنبه ها،ما یکم زودتر از همیشه تعطیل میشیم و گویا یکی از مدارس ابتدایی غیر انتفاعی که نسبتا نزدیکه بهمون،برای شاگراش کلاس اضافی گذاشته.اون تایمی که من میرسم خونه،مصادفه با تایم تموم شدن کلاساشون و تعطیلی این مدرسه.
چهار شنبه ی هفته قبل،در کمال خستگی رسیدم خونه و از سرویس پیاده شدم.داشتم دنبال کلیدام میگشتم که یه پسر کوچولوی گوگولی مگولی حدودا هفت یا هشت ساله که مشخص بود تازه تعطیل شده،اومد و تو یه فاصله ی تقریبا دو قدمی ازم وایستاد و با قیافه ی مظلومی که به وضوح ازش تعجب میبارید ازم پرسید:
-دختر خانوم؟!جوراب نپوشیدی؟!؟!؟.
منم در حالی که هیچ تلاشی برای قایم کردن لبخندم نمیکردم،جواب دادم:
جوراب پوشیدم که!.ولی از ایناس که بهشون میگن مچی!.صبح خواب آلو بودم و در دسترس ترین جورابام هم اینا بودن:).
-آهااااان!.فهمیدم!.از این جوراب کوچولو ها پوشیدی!:).[گردنش رو خم کرد و با انگشت شست و انگشت اشاره اش،اندازه ی کوچولو رو بهم نشون داد:) ]
آررررره!.از این کوچولو هاست!:).[منم گردنم رو خم کردم و مثل خودش،با انگشتام اندازه ی کوچولو رو نشونش دادم:) ]
خندید،بای بای کرد و بدو بدو رفت!:).
از اون موقع به بعد،هر موقع یاد این جینگول کوچولو میفتم یا چشمم به جورابا میفته،ناخودآگاه خنده ام میگیره!:).کاش بشه دوباره ببینمش!:).
درباره این سایت